خواب (قسمت اول)

7 آذر 1386 مصادف با هفدهم ذی القعده ساعت پنج و نیم صبح بود.

می خوام یکی از بهترین بهترین لحظات زندگیمو تعریف کنم ....

یه خواب ...یه رویا ...یه خوابی که هیچ وقت برای بار دوم تکرار نشد

شایدم تکرار شد و من خواب بودم.

علت اصلی ایجاد این وبلاگ هم یه جورایی به این موضوع مرتبط میشه

خوب دیگه بریم سر اصل مطلب با اجازه بزرگترا... 

 

 

 

دم دمای ظهر بود.تازه رسیده بودیم قشم.دنبال یه جای دنج می گشتیم برای

استراحت کردن.

از شانس خوب ما همه ی هتل ها پر شده بود.

پدرم رفت از اطلاعات هتل سوال بپرسه تا ببینه می تونه یه جایی رو برامون دست و پا کنه یا نه.

مثل همیشه دنبال گرانترین جا بود.

به قول بابام هر چی پول بدی همونقدر آش می خوری.

دلش می خواست جایی رو بگیره که روبروی شهربازی باشه..

که من هر وقت دوست داشتم برم بازی..

من و مادرم هم جلوی درب آسانسور منتظر بودیم...

خیلی شلوغ بود

آسانسور اوومد و درش باز شد..جمعیت زیادی ایستاده بودند...

ولی بابام هنوز نیومده بود.

مادرم گفت حالا که آسانسور آمده بیا بریم یه دوری بزنیم شاید یه

 جایی رو پیدا کردیم.

رفتیم ولی جایی رو پیدا نکردیم.برگشتیم پیش پدرم .

پدرم هنوز همون جا جلوی اطلاعاتیه منتظر ما بود.

آدرس یه جای خوب رو از اطلاعات گرفته بود و با هم راهی شدیم به طرف هتل جدید.

خیلی گرم بود ...خیلی هم خسته بودیم.

نفهمیدم یهو چی شد...

از اون شهر بازی و هتل 5 ستاره رسیدیم به یه میدون جنگ ...

وسط میدون جنگ من بودم و پدر و مادرم..

شاید به نظر مسخره بیاد ولی می خوام ادامشو بگم..

به طرفمون تیر اندازی شد.

.پدرم ما رو فراری داد و خودش سرشونو گرم کرد

ولی متاسفانه یکی از تیر ها بهش اصابت کرده بود و آسیب دیده بود...

مادرم بغلم کرد و رفتیم...

خیلی ترسیده بودیم...

فرار کردیم...رفتیم و رفتیم و رفتیم...تا به یه خونه رسیدیم..

یه خونه

یه مخروبه

رفتیم تو .

از هیچی بهتر بود...

یه خونه ی 2 طبقه که اول به نظر می رسید خالی باشه ولی انگار

ساکنینی داشت با معرفت و خون گرم که از ما استقبال گرمی کردن.

جای عجیبی بود

یه جایی مثل مسجد بود طبقه ی پایین مردونه و بالا هم خانوم ها بودن..

در را باز کردیم و وارد شدیم..

یه ضریح نورانی توجهم را جلب کرد..

خدایا اینجا دیگه کجاست؟؟؟

یعنی درست میبینم ...

این ضریح 6 گوشه آقامون امام حسینه 

 

 

نه امکان نداره...

نه من تو خوابم نمی تونم ببینم چه برسته...

بی اختیار بغضم ترکید و اشک از چشمانم جاری شد...

نتونستم جلوی خودمو بگیرم... 

بی اختیار دور ضریح طواف کردیم.

بالای ضریح یه خانوم با چادر مشکی ایستاده بود.

اسم امام حسین (ع) را جلو آورد و من بهش بوسه زدم..

انگار درست اوومده بودیم...برای اولین بار تو عمرمون اون جایی رسیدیم که  همیشه آرزوشو داشتیم.....

اونجا کربلا بود..شهر خون...شهر پیروزی خون بر شمشیر.

شهری که امام حسین(ع) سر انسانیت جنگید.

خدایا شکرت..

اونجا پر بود از مردمان عاشق..چه جای زیبا و دوست داشتنی بود..در حین سادگی جای بی نظیری بود...

غیر قابل توصیف است...نمی تونم بگم چه حالی داشتم...

دوباره در باز شد...مادر بزرگم و دختر خالم بودن با یه مرد دیگه ...درست یادم نیست یا پدر بزرگم بود یا شوهر خالم.

همراه اونا کسی بود که اصلا فکر نمی کردم دوباره ببینمش ...

پدرم.

وای ..انگار همه ی دنیا رو بهم داده بودن..

تو همین یکی دو ساعت ..انگار خیلی لاغر شده بود..با اون حال خرابش لبخند دائمی به لب داشت...طاقت نیاوردم و بوسیدمش.

بعد رفتم یه دوری توی خونه بزنم..

اون خونه 3 تا اتاق بزرگ داشت...

انگار یه جورای تو اون خونه زندونی شده بودیم.

به سختی می تونستی وارد خونه بشی ولی وقتی اوومدی دیگه دلت

 نمی اوومد بری..

یهو ته دلم خالی شد...

سفر اولی که با پدرم رفته بودم کربلا ...اونقدر خوش گذشت که وقتی برگشتم همش داشتم تعریف می کردم...

اونقدر خوب بود که نگران بمب گذاری و عملیات انتهاری و هر چیزی که مانع از رفتن دوبارم بشه نبود.

خلاصه با حرفام مادر بزرگمو هوایی کرده بودم..دلش می خواست بیاد ولی هنوزم می ترسید.

انگار یادش رفته بود مرگ و زندگی دست خداست نه بنده خدا.

خوب ..حالا من یه کم نگرانش بودم...

آخه همه ی اون کسانی که اونجا بودن به عشق آقا امام حسین(ع) موندنی شده بودن.دلشون نمی اومد برن...اگه می رفتن دیگه نمی تونستن برگردن..اونجا نه آب بود و نه غذا و نه هیچ امکانات رفاهی دیگه.

اونجا یه امام حسین (ع) رو داشت که واسه همه ی اونایی که اون جا بودن کافی بود.

هم نگران بودم از اینکه مادر بزرگ و دختر خالمو سالم برسونم ایران و هم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم..

بالاخره آرزوم برآورده شده بود ... 

 

 

 

دلم نمیاد ادامشو نگم ولی حیف که باید برم افطاری آماده کنم.

در اولین فرصت آپ می کنم...

التماس دعا..