پرچمی بر قله عالم زدند زینبیون پادشاه عالمند
در کمند عشق زینب منزلم نام او ذکر تپشهای دلم
با تولایش عجین آب و گِلَم سائلین سائلش را سائلم
ذکر تسبیح ملک یا زینب است سفره غم را نمک یازینب
پایه های نه فلک یا زینب است عشق و را تنها محک یا زینب است
پرچمی بر قله عالم زدند زینبیون پادشاه عالمند
بس که نالیدم دلم شش گوشه شد
اگه هزار تا جون میداد به من خدای عالمین
دلم می خواست همش بشه فدای یک موی حسین
داروی درد عاشقی سینه زدن تو هیئته
اگه خوب نشد دواش شربت اشک و تربته
خاک پای مادرتم مست علی اکبرتم
من نوکر رقیه و سگ علی اصغرتم
پرچم سرخ گنبدت دل منو خون میکنه
هروله ی سینه زنات آدمو مجنون میکنه
میگن که خاک و تربتت مرده رو زنده میکنه
خنده کنون میره بهشت هر کی برات گریه کنه
یه سر زمین پر شده از نور و صفا آی آدما
اسمشو از بر بکنید بهش میگن کرب و بلا
هر کی می خواد هر چی بگه تو رو ندیده مستم
چشم حسودا کور بشه حسین رو می پرستم
آرزوی قلب منه یه روز تو بین الحرمین
قلاده گردنم کنن بگن شدم کلب حسین
اسم قشنگ تو حسین حک شده روی دل ما
عکس روی طاقچه ی خونه حرم تو تو قلب ما
سید جواد ذاکر
7 آذر 1386 مصادف با هفدهم ذی القعده ساعت پنج و نیم صبح بود.
می خوام یکی از بهترین بهترین لحظات زندگیمو تعریف کنم ....
یه خواب ...یه رویا ...یه خوابی که هیچ وقت برای بار دوم تکرار نشد
شایدم تکرار شد و من خواب بودم.
علت اصلی ایجاد این وبلاگ هم یه جورایی به این موضوع مرتبط میشه
خوب دیگه بریم سر اصل مطلب با اجازه بزرگترا...
دم دمای ظهر بود.تازه رسیده بودیم قشم.دنبال یه جای دنج می گشتیم برای
استراحت کردن.
از شانس خوب ما همه ی هتل ها پر شده بود.
پدرم رفت از اطلاعات هتل سوال بپرسه تا ببینه می تونه یه جایی رو برامون دست و پا کنه یا نه.
مثل همیشه دنبال گرانترین جا بود.
به قول بابام هر چی پول بدی همونقدر آش می خوری.
دلش می خواست جایی رو بگیره که روبروی شهربازی باشه..
که من هر وقت دوست داشتم برم بازی..
من و مادرم هم جلوی درب آسانسور منتظر بودیم...
خیلی شلوغ بود
آسانسور اوومد و درش باز شد..جمعیت زیادی ایستاده بودند...
ولی بابام هنوز نیومده بود.
مادرم گفت حالا که آسانسور آمده بیا بریم یه دوری بزنیم شاید یه
جایی رو پیدا کردیم.
رفتیم ولی جایی رو پیدا نکردیم.برگشتیم پیش پدرم .
پدرم هنوز همون جا جلوی اطلاعاتیه منتظر ما بود.
آدرس یه جای خوب رو از اطلاعات گرفته بود و با هم راهی شدیم به طرف هتل جدید.
خیلی گرم بود ...خیلی هم خسته بودیم.
نفهمیدم یهو چی شد...
از اون شهر بازی و هتل 5 ستاره رسیدیم به یه میدون جنگ ...
وسط میدون جنگ من بودم و پدر و مادرم..
شاید به نظر مسخره بیاد ولی می خوام ادامشو بگم..
به طرفمون تیر اندازی شد.
.پدرم ما رو فراری داد و خودش سرشونو گرم کرد
ولی متاسفانه یکی از تیر ها بهش اصابت کرده بود و آسیب دیده بود...
مادرم بغلم کرد و رفتیم...
خیلی ترسیده بودیم...
فرار کردیم...رفتیم و رفتیم و رفتیم...تا به یه خونه رسیدیم..
یه خونه
یه مخروبه
رفتیم تو .
از هیچی بهتر بود...
یه خونه ی 2 طبقه که اول به نظر می رسید خالی باشه ولی انگار
ساکنینی داشت با معرفت و خون گرم که از ما استقبال گرمی کردن.
جای عجیبی بود
یه جایی مثل مسجد بود طبقه ی پایین مردونه و بالا هم خانوم ها بودن..
در را باز کردیم و وارد شدیم..
یه ضریح نورانی توجهم را جلب کرد..
خدایا اینجا دیگه کجاست؟؟؟
یعنی درست میبینم ...
این ضریح 6 گوشه آقامون امام حسینه
نه امکان نداره...
نه من تو خوابم نمی تونم ببینم چه برسته...
بی اختیار بغضم ترکید و اشک از چشمانم جاری شد...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم...
بی اختیار دور ضریح طواف کردیم.
بالای ضریح یه خانوم با چادر مشکی ایستاده بود.
اسم امام حسین (ع) را جلو آورد و من بهش بوسه زدم..
انگار درست اوومده بودیم...برای اولین بار تو عمرمون اون جایی رسیدیم که همیشه آرزوشو داشتیم.....
اونجا کربلا بود..شهر خون...شهر پیروزی خون بر شمشیر.
شهری که امام حسین(ع) سر انسانیت جنگید.
خدایا شکرت..
اونجا پر بود از مردمان عاشق..چه جای زیبا و دوست داشتنی بود..در حین سادگی جای بی نظیری بود...
غیر قابل توصیف است...نمی تونم بگم چه حالی داشتم...
دوباره در باز شد...مادر بزرگم و دختر خالم بودن با یه مرد دیگه ...درست یادم نیست یا پدر بزرگم بود یا شوهر خالم.
همراه اونا کسی بود که اصلا فکر نمی کردم دوباره ببینمش ...
پدرم.
وای ..انگار همه ی دنیا رو بهم داده بودن..
تو همین یکی دو ساعت ..انگار خیلی لاغر شده بود..با اون حال خرابش لبخند دائمی به لب داشت...طاقت نیاوردم و بوسیدمش.
بعد رفتم یه دوری توی خونه بزنم..
اون خونه 3 تا اتاق بزرگ داشت...
انگار یه جورای تو اون خونه زندونی شده بودیم.
به سختی می تونستی وارد خونه بشی ولی وقتی اوومدی دیگه دلت
نمی اوومد بری..
یهو ته دلم خالی شد...
سفر اولی که با پدرم رفته بودم کربلا ...اونقدر خوش گذشت که وقتی برگشتم همش داشتم تعریف می کردم...
اونقدر خوب بود که نگران بمب گذاری و عملیات انتهاری و هر چیزی که مانع از رفتن دوبارم بشه نبود.
خلاصه با حرفام مادر بزرگمو هوایی کرده بودم..دلش می خواست بیاد ولی هنوزم می ترسید.
انگار یادش رفته بود مرگ و زندگی دست خداست نه بنده خدا.
خوب ..حالا من یه کم نگرانش بودم...
آخه همه ی اون کسانی که اونجا بودن به عشق آقا امام حسین(ع) موندنی شده بودن.دلشون نمی اومد برن...اگه می رفتن دیگه نمی تونستن برگردن..اونجا نه آب بود و نه غذا و نه هیچ امکانات رفاهی دیگه.
اونجا یه امام حسین (ع) رو داشت که واسه همه ی اونایی که اون جا بودن کافی بود.
هم نگران بودم از اینکه مادر بزرگ و دختر خالمو سالم برسونم ایران و هم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم..
بالاخره آرزوم برآورده شده بود ...
دلم نمیاد ادامشو نگم ولی حیف که باید برم افطاری آماده کنم.
در اولین فرصت آپ می کنم...
التماس دعا..
و ابوالفضل ... آه از این برادر، مىبینىاش و زیر لب زمزمه مىکنى:
- حیدر کرار! على دوباره! تو پدرى یا برادر؟!
مىبینىاش که چه جسورانه بر قلب سپاه دشمن حمله مىبرد و چه زبونانه از مقابل تیرش یا مىگریزند، یا بر زمین مىریزند...
عباس! عباس! عباس! چه مىکنى تو با من؟ اى آیینه دلم، تکیهگاه وجودم، آرام جانم عباس، چه پر شکوهى تو! از این جانب که بر مبارزهات مىنگرم.
مهربانم!
چرا اینچنین در میان جبهه نیز، نگاهت را بین من و آن دژخیمانى که اکنون به محاصرهات داشتهاند، به تساوى تقسیم مىکنى؟ مىخواهى دلم را به آتش بکشى؟ خوش بسوزان که قهرمان عشقى. به هر نگاه، لطفى و هر بار، رازى و مىدانم که سرشار از نیازى ... تو هر لحظه اذن شهادت مىطلبى!...
باز مىگردى، نگاه کودکان را تاب نمىآورى.کافیست چشم تو با چشم اهل حرم تلاقى کند، نگفته همه چیز را مىخوانى. مشک خالى آب برمىدارى، به نزدم مىآیى و اذن رفتن مىطلبى.
- برو عباسم!...
و تو مىدانى که رفتن عباس به سوى آب، به سوى آب، به سوى آب...
جواز ظاهر، کسب وصال «زهرا» است. تو مىدانى که عباس نمىتواند نرود! او نمىتواند بماند!... به نگاهى مهربان و تحسینى شاکر، رخصتش مىدهى و حال آنکه مىدانى سرانجام این رفتن چیست. گویا از آن روز که دشمن، حق ارث «فدک» را بر «زهرا» قطع کرد، منع مهریه مادر نیز بر او و فرزندانش امضاء شد. تمام آبهاى روى زمین مهریه «زهرا» بود. و اکنون زبونترین نامردان دوران، با تحریم آن بر آل نبوت و امامت، در مقابل جرعهاى از همان هدیه الهى، زمین را از خون فرزندان زهرا، سرخ و گلگون مىساختند.
... و لحظاتى بعد، شد آنچه که تو از ازل مىدانستى. اما در این لحظه، دیگر نمىدانستى که زینب را پس سر دریابى یا ابوالفضل را در پیش رو ... که ناگاه از میان معرکه شنیدى که:
- برادرم حسین! برادرت را دریاب!
بىدرنگ به سویش تاختى، آنچنانکه تکلیف سپاه دشمن شد که هر که را آرزوى بقاى جان است، از تیررس چشم حسین بگریزد که اکنون بر موانع بین حسین و ابوالفضل، تنها لبه شمشیر او حکم مىکند!
... این نخستین بار بود که عباس، تو را «برادر» خوانده بود. همیشه به نامهاى «سیدى» و «سرورم» خطابت مىکرد. وه که چه لطافتى بود در این آخرین نداى عباس!... این عشق چه شورى در دلتبپا مىکرد!
ندا زدى که:
- آمدم جان برادر! عباسم، جانم، جانانم!...
و آنگاه که بر بالین هزار زخمش حضور یافتى و در آغوشش گرفتى، وه که چه صحنهاى بود یکى شدن عاشق و معشوق! اینک، همه عرش و کرسى نیز به نظاره بودند. چه کسى مىتوانستبازیابد که از این دو کبوتر عشق، کدامین عاشق است و کدام، معشوق! آنجا که هیچ واژهاى نمىتواست مهر و وفا و مردانگى و تعهد و تحسین و تشکر را معنا کند. آنجا که تنها اشک، سخنگوى جاسوزترین عشقها بود. شاید غیر از خدا، هرگز کسى ندانست که در آن آخرین لحظهها، بین شما دو برادر، چه سخنها رفت; اما شنیدند که تو از او پرسیدى که:
- عباسم، چه شد که این بار مرا به نام «برادر» خواندى؟
و پاسخت داد که:
- سرورم! آنگاه که مجروح و بىبال، از اسب به زمین افتادم، به یکباره مادرم «فاطمه» همو که از آغاز - به عشق و ادب - جز «مادر» او را ندانستهام، در برابرم فریاد زد:
- پسرم، عباس!
جان برادر، به حق او که دیگر تاب ماندن ندارم. شوق وصالش، آتش به جانم مىزند. مرا بحل تا بروم، به بوسه وداعى، جانم بستان و به پیشگاه مادر عطا کن. برادر، اذن وصالم ده!
و شاید تو،
به لطافتى ملیح و لبخندى شیرین اما آمیخته به هزار اشک وداع، حق لطافت رابتمامت رسانده و گفته باشى که:
- در وصال «زهرا» بر ما سبقت مىگیرى؟!
اما بىشک، او تو را گفته است که:
- تو سید منى، در دنیا و آخرت!
و تو مىدانى که عباس «راز» را فهمیده است. تشنگى همه، «عشق» بود. آب، همه بهانه بود، «مقصود، وصال «زهرا» بود...»
آنگاه عمر بن سعد فریاد برآورد و به سپاه کوفه گفت: مادامى که حسین در کنار
خیمهها با اهلبیت خود مشغول وداع است بر او حمله کنید! که اگر از آنان فارغ
شود شما را از هم به طورى پراکنده کند که میمنه از میسره باز شناخته نشود!
پس بر آن حضرت حمله کرده و او را تیر باران نمودند به گونهاى که تیرها از میان
طناب چادرها و خیمهها مىگذشت و پیراهن بعضى از زنان را پاره مىکرد، پس
امام علیهالسلام بر سپاه دشمن حمله کرد و همانند شیرى خشمگین بر آنان
تاخت در حالى که از هر طرف باران تیر مىبارید و آن بزرگوار سینهاش را سپر آن
تیرها قرار مىداد.(299)
در این هنگام امام علیهالسلام به سپاه کوفه فرمود: براى چه با من مقاتله
مىکنید؟ آیا حقى را ترک کردم یا سنتى را تغییر دادهام؟ و یا شریعتى را تبدیل
کردهام؟!
آن جماعت پاسخ دادند: نه! ولى با تو قتال مىکنیم به خاطر کینهاى که از پدرت
داریم! و آنچه با پدران و بزرگان ما در روز بدر و حنین کرده است.(300)
چون امام علیهالسلام این سخن را از آن گروه شنید به سختى گریست و بعد
به طرف راست و چپ نگریست ولى کسى از انصارش را ندید مگر این که خاک
بر پیشانى آنها نشسته و شهید شده بودند.
تیر سه شعبه
امام علیهالسلام ایستاد تا لحظهاى استراحت نماید در حالى که در اثر مبارزه
و شدت گرما توانش کم شده بود، ناگاه سنگى بر پیشانى مبارکش اصابت کرد،
پس لباس خود را گرفت که خون را از صورتش پاک نماید تیرى سه شعبه آهنین
و مسموم بر سینه مبارکش - و بر اساس بعضى از روایات - بر قلب مبارک
حضرتش نشست.
امام حسین علیهالسلام فرمود: «بسم الله و بالله و على ملة رسول الله» و سر
به سوى آسمان برداشت و گفت: خدایا! تو مىدانى اینان کسى را مىکشند که
روى زمین فرزند پیامبرى جز او نیست؛ سپس تیر را گرفته از پشت بیرون آورد و خون
همانند ناودان جارى شد، آنگاه دستش را زیر آن زخم گرفته، چون از خون لبریز
شد به آسمان پاشید و از آن خون قطرهاى باز نگشت، باز دست مبارکش را از خون
پر کرده و بر صورت و محاسنش مالید و فرمود: همین گونه باشم تا جدم رسول خدا
را ملاقات کنم و بگویم: اى رسول خدا! مرا این گروه کشتند.(302)
تهاجم به خیام
سپس باز هم آن حضرت با دشمن مقاتله مىکرد تا این که شمر بن ذى الجوشن
آمد و بین او و خیمهها و اهلبیت آن حضرت حائل شد(303)؛ امام علیهالسلام
بر سپاه کوفه فریاد زد و فرمود: واى بر شما اى پیروان آل ابى سفیان! اگر شما
را دینى نیست و از روز معاد باکى ندارید لااقل در دنیا آزاده باشید، اگر از نژاد
عرب هستید به حسب خود باز گردید!
شمر ندا کرد: چه مىگوئى اى پسر فاطمه ؟!
امام علیهالسلام فرمود: من با شما مقاتله مىکنم و شما با من جنگ دارید،
زنان را گناهى نیست، به این گروه تجاوزگر خود سفارش کن تا زنده هستم
متعرض حرم من نشوند.
شمر گفت: این چنین خواهیم کرد اى پسر فاطمه!
آنگاه رو به لشکرش کرده و فریاد زد: از حرم و سراپرده این مرد دور شوید و آهنگ
خود او کنید! که به جان خودم سوگند او کفو کریمى است!
پس سپاه کوفه با سلاح متوجه آن حضرت گردیده و آن بزرگوار بر آنها حمله
مىکرد و آنان بر آن حضرت یورش مىبردند و در آن حال در طلب جرعهاى آب
بود که نیافت تا هفتاد و دو زخم بر بدنش وارد شد.(304)
و گفتهاند: آنقدر تیر بر بدن مبارکش اصابت کرده بود که زره آن حضرت همانند
خار پشت پر از تیر بود، و تمام این تیرها در قسمت جلو و پیش روى آن حضرت
بود.(305)
پس مدتى نسبتاً طولانى از روز سپرى شد و مردم از کشتن آن حضرت پرهیز
کرده و هر کدام این کار را به دیگرى واگذار مىنمودند، در این هنگام شمر فریاد
زد: واى بر شما! مادرتان در عزایتان بگرید! چه انتظارى دارید؟ او را بکشید.
پس از هر جانب به او حمله ور شدند.(306)
بعضى نوشتهاند که: امام حسین علیهالسلام سه ساعت از روز روى زمین
افتاده بود و به آسمان نظر مىکرد و مىگفت: «صبراً على قضائک، لا معبود سواک،
یا غیاث المستغثین»، پس چهل نفر از لشکر به سوى امام شتافتند تا سر
از بدنش جدا سازند و عمر بن سعد مىگفت: در کشتن او شتاب کنید.
مناجات امام علیهالسلام
امام علیهالسلام در آخرین لحظات عمر شریفش با خدا راز و نیاز نموده با این
جملات مناجات مىکرد:
"صبراً على قضائک یا رب، لا اله سواک یا غیاث المستغیثین مالى ربُّ سواک
ولا معبود غیرک، صبراً على حلمک یا غیاث من لا غیاث له یا دائماً لا نفاد له
یا محیى الموتى یا قائماً على کل نفس بما کسبت، احکم بینى و بینهم و انت
خیر الحاکمین."(309)
بر قضا و حکم تو اى خدا صبر پیشه سازم، خدایى به جز تو نیست! اى فریادرس
استغاثه کنندگان! پروردگارى براى من غیر تو نیست و معبودى به جز تو ندارم،
بر حکم تو صبر مىکنم اى فریادرس کسى که جز تو فریادرسى ندارد و اى
کسى که ابدى و دائمى هستى و مردگان را زنده مىکنى، اى آگاه و شاهد
و ناظر بر تمام کردار و افعال مخلوق خود! تو در میان من و این گروه حکم کن که
تو بهترین حکم کنندگانى.
هنگامى که در اثر کثرت جراحات و تشنگى ضعف بر آن بزرگوار مستولى گردید،
شمر فریاد زد: چرا منتظر هستید؟ حسین جراحات زیادى برداشته و نیزهها او
را از پاى درآورده است، از هر طرف بر او حمله کنید، مادرانتان در عزاى شما بگرید!
پس از هر طرف بر او حملهور شدند، حصین بن تمیم تیرى بر دهان آن حضرت زد
و ابو ایوب غنوى تیرى بر حلق نازنینش و زرعه بن شریک ضربهاى بر کتف
امام وارد ساخت و سنان بن انس نیزهاى به سنیه مبارک آن حضرت زد و صالح
بن وهب نیزهاى بر پهلوى آن بزرگوار وارد کرد که آن حضرت بر گونه راست روى
زمین افتاد، آنگاه آن حضرت نشست و تیر را از حلق شریفش به در آورد،
در این حال عمر بن سعد به امام نزدیک شد.(310)
فریاد عقیله بنیهاشم علیهاالسلام
زینب کبرى از خیمه بیرون آمد و فریاد مىزد: وا اخاه! وا سیداه! وا اهل بیتاه!
اى کاش آسمان بر زمین سقوط مىکرد و اى کاش کوهها خرد و پراکنده بر هامون
مىریخت.(311) پس بر عمر بن سعد فریاد زد: واى بر تو! ابو عبدالله را مىکشند
و تو تماشا مىکنى؟ او هیچ جوابى نداد! زینب فریاد برآورد و گفت: واى بر شما!
آیا در میان شما مسلمانى نیست؟ باز هیچ کس پاسخى نداد.(312)
و بعضى نقل کردهاند که: عمر بن سعد اشکش جارى گردید ولى صورتش را
از زینب برگرداند.(313)
آخرین لحظات
پس زمانى گذشت هر کس که نزدیک آن بزرگوار مىشد و کشتن امام براى
او ممکن بود، باز مىگشت و کراهت داشت که آن حضرت را به قتل برساند،
سپس شخصى که او را مالک بن نمیر کندى مىگفتند و او مردى شقى و
بىباک بود نزدیک امام آمد و شمشیرى بر سر آن بزرگوار زد که برنس(عمامه)
را قطع کرده و به سر مبارک آن حضرت رسید که خون جارى گردید. امام
حسین علیهالسلام آن برنس را انداخت و کلاهى را طلب کرد و بر سر گذاشت
و به آن مرد فرمود: هرگز با آن دست غذا و آب نخورى و خدا تو را با ظالمان
محشور گرداند! آن مرد کندى برنس امام را برداشت و بعد از آن همیشه در فقر
و مسکنت به سر مىبرد و دستانش مانند آدمهاى شل، از کار افتاد.(315)
و چون آن بزرگوار از اسب به روى زمین فرود آمد خواست بر جانب راست
بخوابد از کثرت جراحات ممکن نشد سپس بر پهلوى چپ خواست بخوابد اما
نشد پس مقدارى از رمل و خاک را گرد آورد و همانند بالشى درست کرده و
سر بر آن نهاد و سپاه کوفه در حیرت بودند که او در چه حالتى است؟ بعضى
مىگفتند: او از دنیا رفته است و بعضى گفتند: توان جنگ کردن ندارد.(316)
عمر بن سعد به مردى که در طرف راست او بود گفت: واى بر تو! پیاده شو و
او را به قتل برسان، خولى بن یزید سرعت کرده تا سر امام را جدا سازد،
سنان بن انس نخعى لعنة الله پیاده شد و با شمشیر بر گلوى شریف آن
حضرت مىزد و مىگفت: والله! من سر تو را جدا مىکنم و مىدانم تو پسر
رسول خدا هستى و پدر و مادرت بهترین مردم است، سپس سر مقدس آن
بزرگوار را از بدن جدا کرد.(317)
شیون ملائکه
چون امام علیهالسلام به شهادت رسید ملائکه آسمان به شیون آمدند و گفتند:
پروردگارا! این حسین برگزیده تو و فرزند پیامبر توست. پس خداوند عزوجل تمثال
حضرت قائم علیهالسلام را براى ملائکه ظاهر گردانید و فرمود: به وسیله این
قائم از خون حسین انتقام خواهم گرفت.(323)
پسر حیدر
چون صورت عباس به عالم قمری نیست
مثل حیدر صفدر پسری نیست
میخانه حسین است پیمانه اباالفضل
جانانه حسین است دیوانه عباس
سر مست اباالفضلم و مجنون حسینم
دیوانه زنجیری بین الحرمینم
عشق عشق اباالفضل عشق است اباالفضل
عالم قمری مثل اباالفضل ندارد
حیدر پسر مثل اباالفضل ندارد
چون صورت عباس به عالم قمری نیست
مثل حیدر صفدر پسری نیست
حقا نمک سفره عشق است اباالفضل
گل روی حسین است و گلاب است اباالفضل
میخانه حسین است و شراب اباالفضل
عشق عشق اباالفضل عشق است اباالفضل
ما مست و خرابیم ز پیمانه عباس
جایی نرویم از در میخانه عباس
دیوار خراب دل ما گشته سیه پوش
در ماتم سرو قد مردانه عباس
بر سینه و بر سر زنم از عشق اباالفضل
بهتراز بهشت است عزاخانه عباس
مجنون حسینم- دیوانه عباس
در کلامش یک جهان احساس بود عاشق روی مه عباس بود
عشق او بر سرور و ارباب خویش شهره در شهر و به هر آفاق بود
امروز با یه حال عجیبی اومدم سر خاکت... هیچکس نبود...
نشستم پایین پات دستم لرزید رو خاکت اما فاتحه نخوندم...
انگار غم این ایام اینقدر رو دل من و تو سنگینی میکرد که
حتی نمیتونستیم با هم حرف بزنیم... بلند شدم...
یواشی عکس تولدای قبلتو سنجاق کردم بالا سرت میخواستم
یه چیزی بگم...ولی نگفتم... چشمم افتاد به قاب عکس
بالا سرت تصویر سر به زیر تو و حرم امیرالمومنین ،
یه لحظه چقدر دلم هوای ایوون طلا رو کرد...
یواشی زیارت عاشورامو گذاشتم جلو روت میخواستم یه
چیزی بگم...ولی نگفتم...
، چه خالصانه بود...
یواشی گل ها رو گذاشتم رو سینه ات میخواستم یه چیزی بگم.
ولی نگفتم...
" بهشت من حسینه سرشت من حسینه نوشته کتاب سرنوشت من حسینه "
، صدات تو گوشم پیچید یهو...
، چه صادقانه بود...
مهمونات رسیدن ، مسافرای غریب... میخواستم یه چیزی بگم...
ولی نگفتم...خودمو جمع وجور کردم... دل ِگرفته ام بین این همه
چهره های غریبه دنبال یه آشنا میگشت تا شاید از عطر وجودش
کمی باز شه...
به گمونم بی خداحافظی رفتم ، حتی برنگشتم چشامو پُر کنم
از تصویر جای خالیت... آخرم نتونستم بهت بگم: "دوستت دارم "
یه دنیا دلم گرفته
به وبلاگ خودتون خوش آمدین
بالاخره وبلاگم رو شروع کردم در ماه
رمضان 87 با توکل به خدا
امیدوارم بتونم ذره ای از محبت آقا
امام حسین (ع) را براتون به تصویر
بکشم
اینجا وبلاگ عاشقان راه کربلاست...
اگه کربلایی بسم الله...
گفتمش نقاش را نقشی ّبکش از
زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان
خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش
کن
عکس یک خنجر ز پشت سر پی مولا
کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند
مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی و نجوا
کشید
گفتمش تصویری از لیلی و مجنون
بکش
عکس حیدر (ع)در کنار حضرت زهرا
(س) کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر
کن
در بیابان بلا تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت و مظلومی و محنت
بکش
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی و درد و آه گشته
حاصلم
گریه کرد..آهی کشید و زینب کبری
کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی
حسین
گفت:این یک را بباید خالق یکتا کشید
"بی حسینم به چه کار آیدم این باغ بهشت"
دوش در عالم رویا به بهشتم بردن
وندر آن باغ بهشت دست ملک بسپردند
چه بهشتی همه در هاله ای از نور و سرور
طاقی از گل زده بودند تمامی همه حور
هر که دیدم به جنان مظهر زیبایی بود
ملکم داد نشان آنچه تماشایی بود
ملک گفت به هر جا طلبی لانه بگیر
تو محب حسینی ز جنان خانه بگیر
تا به من از ملک این گونه سخن گشت خطاب
همه ی باغ بهشت بر سر من گشت خراب
گفتم او را که منم تشنه می ناب کجاست
همه ارزانی تو خانه ی ارباب کجاست؟
عمر من در طلب دیدن دلدار گذشت
شب و روزم به هوای رخ ارباب گذشت
ببر آنجا که بهشت ازلی می باشد
ببر آنجا که حسین بن علی(ع) می باشد
بی حسینم به چه کار آیدم این باغ بهشت
ببر آنجا که نماند به دلم داغ بهشت
یا به دوزخ ببریدم که بسوزند بدنم
یا نشانم بدهید آن صنم بی کفنم ...
...
ضیافت عشق
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
خدایا چه زیبا به میهمانیت دعوتم کردی و من هر چه به خود مینگرم لیاقتی در خود برای حضور بر سر سفره کرامتت نمی بینم ولی ازتو می خواهم که لیاقت درک این ماه را بر من عطا کنی تا بندگیت را بهتر به جا آورم...
و خلوص عبادت چون ستاره
گیرند
این شب ها و روزهای خدا که از هزار سال برترند ، نمی دانم اگر با نام نازنین امیر
المؤمنین (ع) عجین نبود ، چگونه می گذشت؟ شاید درست مثل روزها و شب های بی
ظهور ما زندانیان آخر الزمان...
خدا هم ما را خوب می شناسد. دستهای ناتوانمان را که به سویش بلند می کنیم ،
آنقدر کوتاه است که برایمان واسطه می آفریند. و چه واسطه ای برتر و والاتر از مولی
الموحدین، علی علیه السلام ؟
این شب ها که خدا با همۀ بزرگیش خریدار اشک های بی ارزش ماست ، با نام و یاد مولا
ارزشمندشان می کند و مهر علی (ع) آنقدر اشکهایمان را زلال می کند که خدا عاشقانه
به بهای بهشت از ما می خرد. به بهای بهشت...
ما برای او گریه نمی کنیم. با آنکه اول مظلوم عالم است . ما برای بینوایی خودمان بعد از
اوست که گریه می کنیم. برای نامحرم بودنمان که چاه هم از ما محرم تر بود...
برای نفرینی که مولای عارفان عالم در حقمان کرد ، (خدایا مرا از اینها بگیر و ... ) تا عمر
داریم می گرییم. ما برای فرق شکافتۀ خورشیدی گریه می کنیم که وقتی سجاده اش
دریای خون شد ، آخرین نوایش تا آخرین روز عالم سند نامردی مان را تک به تک امضا می
کند :
"فزت و رب الکعبه"
" بار خدایا مرا چنان قرارده که هنگام اضطرار به (کمک و یاری) تو (بر دشمن) حمله آورم، و هنگام نیازمندی از تو بخواهم، و هنگام درویشی (یا ذلت و خواری) به درگاه تو زاری کنم، و مرا چون بیچاره شوم به یاری خواستن از غیر خود و چون فقیر گردم به فروتنی برای درخواست از غیر خویش و چون بترسم به زاری کردن پیش غیر خود آزمایش مفرما."
:: فرازی از صحیفه سجادیه ::
"بی حسینم به چه کار آیدم این باغ بهشت"
یا نشانم بدهید آن صنم بی کفنم...
*آجرک الله یا صاحب الزمان*
برای اینکه به توحید چشمتان برسم
مرا به سمت اذان صدایتان ببرید
مرا شبیه نسیم سحر در این شب ها
به خاک بوسی پایین پایتان ببرید
و تا قیام قیامت ستاره می ریزم
اگر مرا سحری به کربلایتان مبرید
اگر که قابل تان را ندارد این اشکم
کمی برای همین زخم هایتان ببرید
مسافران سر نیزه های عاشورا
قسم به عشق مرا تا خدایتان ببرید
بالا نرفت آنکه به پای تو پا نشد
آقا نشد هر آنکه برایت گدا نشدمقصود از تکلم طور از تو گفتن است
موسی نشد هر آنکه کلیم شما نشد
روز ازل برای گلوی تو هیچ کس
غیر از خدای عز و جل خونبها نشد
در خلقتش زمین و مکانهای محترم
بسیار آفرید ولی کربلا نشد
گرچه هزار سال برای تو گریه کرده اند
یک گوشه از حقوق لب تو ادا نشد
ما گندم رسیده شهر ری توایم
شکر خدا که نان تو از من جدا نشد
یک گوشه می رویم و فقط گریه می کنیم
حالا که کربلای تو روزی ما نشد
داغ تو اعظم است تحمل نمی شود
در حیرتم چگونه قد نیزه تا نشد